باغِبان



به نام هستی بخش احساس

سلام به بانوی مهربانم

سلام به محبوب من

سلام و باز هم تبریک به مناسبت سال جدید.،  و باز هم تبریک به مناسبت ولادت حضرت علی .، و تبریک به مناسبت مبعث رسول خدا

بیش از 14 روز فرصت داشتم که اینجا را به روز کنم. اما نکردم. در واقع مطلبی مفصل که سر تو را درد نیاورد، نداشتم. تنها داشته هایم همان شب به خیرها و روز به خیرهای این روزها در آن جایی که هر روز می بینمت! بود.

همان هایی که مرا قابل دانستی بعضی وقت ها تشکر می کردی و این بسیار برایم ارزشمند بود و هست و خواهد بود.


حتما با خودت فکر می کنی چه مطلب درخوری آورده که بعد از این همه مدت می خواهد اینجا را به روز کند؟!!!

خودم می دانم هیچ چیزی درخور تو ندارم و نخواهم داشت و توجه تو لطفیست بسیار بر من.

اما میگویم

چیزی که امشب الهام بخش من شد، دعای سال تحویل است. همان عبارت اولش 

همان یا مقلب القلوبش.

آخر، با تمام وجود باور دارم که این خداست که مقلب القلوب است. 

درست از همان روزی که نوشته هایت را دیدم

درست از همان روز رای گیری

درست از همان روزها، آرام آرام قلب یخی من آرام آرام دچار انقلاب شد. 

و درست در همان روزهایی که وعده نگین! دادی، اولین نقطه عطف انقلاب قلبی من صورت گرفت. اولین بار مصمم شده بودم تو را ببینم و تو را بخواهم. تو را از خود و از خانواده ات که البته یعنی از خدا!

باور دارم قلبی که هر روز دارد منقلب تر می شود را خدا کنترل می کند. آن هم این روزهای عزیز

اما خب این دلیل نمی شود که خداوند جواب مثبت تو را به من تضمین دهد.

شاید قرار است امتحان شوم در نیت. شاید.

اما اگر آن مژده را بدهی و تو هم منقلب شده باشی. آنقدر که جوابت مثبت باشد و بعد هم خانواده ات مقلب القلوب شوند. آن هنگام همه در یک امتحان الهی مشترک زیبا قرار گرفته ایم و خداوند زیباترین سوالات را اپن بوک از ما می پرسد

وااااای

احساس می کنم از ذوق خیالی دارم از هر دری حرف می زنم و خنده دار شده ام.

اما خوب است اگر فقط ذره ای باعث  شوم لب های تو به معنای شادی، تغییر حالت دهند، بسیار بسیار بسیار برد کرده ام

خب دیگر بیش از این هر چه بگویم گزافه خواهد شد

باز هم برایت بهترین آرزوها را دارم، عزیزتر از جانم


به نام هستی بخش احساس

سلام به بانویِ بهترین و زیباترین آرزوهایی که ممکن است داشته باشم.

سلام به بانوی پُر احساس، در شب هایی که تنهایی تا صبح، لحظه ها را می شمارد. لحظه هایی که هنوز لیاقت پیدا نکردم با تو شریکشان شوم.

سلام محبوب من

سلام بانو

نوشتی: "دلبر که جان." کامل نمی کنم تا خدای ناکرده اگر چشم نامحرمی افتاد، در این زمانه که هنوز تصمیم نگرفتی، پیدایم نکند و رسوا نشوَم. که البته رسوایی من هییییچ اهمیتی ندارد. این آبروی توست که از همه چیز مهم تر  است و من پر تلاش خواهم بود در حفظ آن.

به سبک نامه های دهه شصتی مینویسم که: 

"حالت چطور است؟ امیدوارم هیچگونه کسالتی نداشته باشی. اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی، ملالی نیست جز دوری شما:)

راستی! با خانه تکانی چه میکنی؟ کاش خداوند خستگی های به خصوص این روزهایت را از تنت بیرون کرده و به من منتقل می کرد. راستی دیدم که با خواهرزاده نازنینت شب نشینی کرده ای و احتمالا برایش کارتون گذاشتی تا ببیند."


بانوی من کاش این شب ها آرامش بیشتری نسبت به باقی شب ها داشته باشی و با خاطری آرام بخوابی.

کاش .

نمی دانم چرا حرف هایم یادم رفت ؟!!!

باز هم بهترین شب ها را برایت آرزومندم




به نام هستی بخش احساس

با اینکه یک روز از آخرین جواب به پیامم گذشته، اما باور می کنی انگار که این یک روز برایم یک هفته طول کشید. باور کن انگار که یک هفته ست صدایت (کلماتت) را نشنیدم (ندیدم)

اما انشاءالله حالت خوب باشه  (ایموجی دعا)


به نام هستی بخش احساس
همان روز اول، همان هنگام که در پیاده رو از تو" سین" سلام را شنیدم. آری همان روز، صدایت را بسیار دلنشین دیدم (شنیدم).
آری از همان روز.
باور می کنی که تا به حال چنین صدایی دانشین نشنیده بودم. صدایی مملو از محبت، سرشار از عشقی که دنبال لایقش می گشت. انگار که حوریه ای از بهشت را خداوند مجسم کرده باشند.
البته حوریه ها را تا کنون ندیده ام. حتی در خواب. اصلا به ایشان هم علاقه ای ندارم. آخر وقتی که از همجنس های خودم (آدمیان) در بهشت هستند، مرا چه حاجتیست به حوریه؟!
تازه گفته اند انسان ها، زیباتر از آن ها می شوند.
نمی دانم؟! شاید خداوند وقتی دغدغه مرا از کیفیت و چگونگی بهشت و  آدم ها، در آن دید، تو را نشانم داد تا بگوید:"ببین! ببین این یکی از همان هاست. از همان هایی که تو دوست داری. در نهایت لطافت، در نهایت عشق و دوست داشتن. آنقدر که صدایش هم لطیف ترین صداهاست. فقط یک چیز را بدان. این بنده مقرب من است و تو البته هنوز با گناه، دست و پنجه نرم می کنی. با این حال بنده مقربم را به تو نشان دادم، تا ببینم چند مرده حلاجی.!"
آری خداوند تو را به من نشان داد. تو را با تمام ویژگی های مثبت ممکن نشانم داد و اکنون در بوته آزمایش تو و خدایم هستم. آزمایش خواستن عمیق. آزمایش عشق عمیق. آزامایش ابراز آن. آزمایش تلاش برای بدست آوردنت!
پس از دیدار اول، دیگر هم تصویری حقیقی از تو خیال می کردم و هم با طنین صدای دلنشینت، تپش قلبم را کنترل.
تا این که دوباره مرا طلبیدی . در خوف و رجاء این بودم که آیا باز هم با لبخند، پذیرایی ام می کنی یا نه؟ آن هم پس از آن همه نگرانی ها و ناراحتی هایی که ابراز داشتی.
پس وقتی که پله مترو، تو را بالا و بالاتر می آورد و صورتت را نگاه کردم و آن لبخند همیشه دلنشین و نگاه غمزه ات، دیگر به من اثبات شد که چقدر لطف بی حد و حصری داری.
چقدر مهربانی حتی وقتی که نگران و ناراحتی.
چقدر.
.
می دانی بعضی وقت ها بعضی حسرت ها دائمی می شوند.
این حسرتی که می گویم، همان تقدیم نکردن شاخه گل به تو در همان درب ورودی متروست.
اما این بار اگر اجازه پیدا کنم و لایق شوم، دیگر هیییچ نگاهی برایم مهم  نخواهد بود، این بار به استقبالت خواهم آمد و در برابر دیدگان همه، انشاءالله یکی از زیباترین حوادث دنیا را رقم خواهم زد.
زانو نمی زنم چون شاید عکسمان را بگیرند و در همه جا پخش کنند.
اما شاخه گلی، باز با رنگی متفاوت از همیشه، دودستی گرفته و دستانم را صاف نگه داشته رودر روی تو از صمیم قلب تقدیمت می کنم.
این بار اگر اجازه یافتم، پس از صرف ناهار، می خواهم در کافه ای دنج با تو چای یا قهوه و یا هرچه دوست داری بخورم. می خواهم پس از آن بازارها را متر کنم تا عادت بد دوست نداشتن بازارگردی را از خودم دور کنم. که خواهم توانست انشاءالله.
این ها همه باز منوط خواهد شد به اجازه تو و تصمیم تو
کاش همان طور که آخرت را به من قول دادی، دنیا را هم قول دهی. کاش در دنیا هم لایقت شوم. هرچند که همان آخرت هم منوط است به پاک شدنم از گناهانی درخور آتش است.
کاش همین دنیا پاک شوم تا مانند جدمان "آدم" که حوا را نشانش دادند و از خداوند حوا را خواست، خداوند تو را در باغِ بهشتی پدربزرگت نشانم  دهد و بگوید، باغبانی با وفا می خواهند و تو را در اولویت قرار دادم
کاش.
کاش.
کاش.
 

به نام هستی بخش احساس

سلام بر بانوی مهربانی ها

سلام بر محبوب من:)

امروز که دوباره تو را با لبخندی بر لبانت دیدم، دوباره روحم تازه و جانم جلا گرفت. درست مثل کاراکتر بازی های رایانه های که خونش در حال اتمام است و ناگهان، قلبی بر سر راهش می بینید و آن قلب، خونش را پُرِ پُر می کند.

امیدوارم امروز دست کم ثابت کرده باشم که هرگز جسارت نکرده و تو را برای خودم، قطعا دستیافتنی ندیده باشم. هنوز هم مانند گذشته در خوف و رجا بوده و البته حسی بسیار زیبا هستم. حسی که عاشق را در عین امیدواری، وادار به تلاش بیشترِ خستگی ناپذیر می کند.

محبوب من! اکنون خودم را به جای آن شاگردی تصور می کنم که استادش، اعتماد کرده و برگه امتحان را به خود شاگرد داده تا تصحیح کند و من می خواهم زودتر از تو این کار رو کنم.

اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.

درست مثل  روالی که شهدایی همچون دایی خودم پیش گرفتند و اعمال روزانه شان را ثبت می کردند ( پیامبر اسلام: حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا)

اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.


اولین اشتباهم، گلی بود که در کنار تو دستم بود، اما افقی. چرا نباید عمودی و رودر رویم و با افتخار نگهش می داشتم؟ مگر جُرم بود. خیلی ها خیلی کارهای بووووق می کنند  در عمومی و بی خجالت!! من اما اگر این کار را می کردم، یقیناً امر به زیباترین معروف ها، کرده بودم و بهترین تاثیرها را برای دیدگان کنجکاو، به ارمغان می آوردم.

دومین اشتباه: البته مطمئن نیستم. ولی بعضی وقت ها که در آینه نگاه می کنم، می بینم چهره ام کمی درهم هست. با خودم میگویم نکند آنجایی که با لحن اعتراضی به تو گفتم که چرا چنین فکری کردید و از من ناراحت که فکر کردم شما را قطعا دستیافتنی دیده ام.
با خود می گویم نکند در هنگام این حرف اعتراضی ام، چهره ای درهم کشیده از من، تو را نگاه می کرد؟

سومین اشتباه: اشتباه سومم، ناگهان احساسی شدنم بود. البته یقینا تو هیچ حرفی نزدی و یقین دارم، از حرف هایی که خودم می زدم و همزمان به چیزی که می گفتم فکر می کردم، بغض کرده و تا مرز ترکیدن، پیش رفتم.
می دانم این را شاید نقطه ضعف بزرگی ببینی  و در تصمیمت بسیار موثر افتد. اما کاش بتوانم نوع این حس و حدش را دقیق بگویم تا فرصتم را بیهوده، نسوزانده باشم.
می خواهم بگویم که این حس، تنها وقتی می آید که من شروع کنم و از خودم دفاع کنم. چه به زبان بیاورم یا حتی در ذهن مرور کنم. آن هم دفاع در برابر کسی که بسیار دوستش داشته باشم. مثل پدر و مادرم  و صدالبته محبوبی چون تو.
البته خوب یادم است که 15 سال پیش وقتی از خودم دربرابر حرف پدر و مادرم دفاع می کردم، هنوز به چنین بغضی در برابرشان دچار می شدم. اما سال هاست که نگاهم به این دو عزیز عوض شده و هیچ دلخوری از ایشان ندارم که منجر به بغض شود.
اما امروز در دفاع از خودم در برابر تو (دفاع از اینکه صادق هستم و قابل اعتماد و . خیلی چیزهای دیگر) هرچند بسیار بسیار بسیار ناچیز. دلخور حتی در ناخودآگاه ذهنم آن هم بسیار کم، کمی بغض کردم.
پس ایمان دارم که وقتی این علاقه ام به تو هر روز عمیق تر و عمیق تر شد (البته به شرط اجازه تو و پدر و مادرت و رفتن زیر یک سقف) ارزش بالای تو برایم آنقدر بالاتر و بالاتر می رود که هییییچ واکنشی از تو مرا دلخور نکرده که بغضی ایجاد شود. در عوض همتم را صدچندان کرده تا همیشه رضایت خاطر در چهره ات بنشانم.
شاید بگویی چرا این ها را حضوری نگفتم. در جواب باید بگویم که وقتی  گفتی:  "من به تو که چیزی نگفتم چرا.؟"،  خودم هم ناگهان یادم رفت که دقیقا به چه علتی این طور حساس شدم!!!

باز هم بگویم که این دفاع، دفاع در برابر چیزی مثل جر و بحث و دعوا نیست که حتی پدر و مادرم بعضی وقت ها نگران می شوند. بلکه این دفاع نوعی تلاش برای اثبات خودم در برابر کسی است که بسیار دوستش داشته باشم. و وقتی این دوست داشتن به نهایت عمیق شود، دیگر دفاعی درکار نخواهد بود و همه اش می شود تلاش برای برآورد رضایت تو. حتی قهر هم کنی، زمانی که تا آشتی طول بکشد، زمانیست که من در تدارک بهترین و زیباترین بهانه آشتی کنان هستم.

اشتباه چهارمم: فکر کنم باز هم زیاد وراجی می کردم و تو ناچار، گوش می دادی. دنبال بهانه بودم که حرفی جدید بزنم و حواسم نبود تو در فکر لاک قرمزی هستی که باید تهیه کنی. شاید شاید شاید ظاهراً کمی و البته بسیار کم در اینجا حق با من باشد. اما به واقع این در زندگی آینده به شرط اجازه تو و پد و مادرت،شاید مشکل ساز شود. 
که من دارم چیزی می گویم و نمی فهمم در فکر تو چه می گذرد؟ زیرا که اولویت را اشتباه فرض کردم (آن هم  حرف هایی که میزنم است). اما درست این است که بفهمم تو چه می خواهی و به چه فکر میکنی. (چیزی که خیلی از مردان ایرانی،( اکثرشان) در آن ضعف دارند. اما من انشاءالله از دسته آن اقلیت هایشان هستم)

پ.ن: در مورد دوستی و دوست صمیمی داشتن، حرف زدیم. راستش را بخواهی خوب که فکر می کنم، انگار قضیه انرژی گذاشتن فقط در مورد تو صدق می کند. نه دوست های صمیمی دیگرم. مثلا همین علی  که تصویرش را دیدی. چه انرژی گذاشتنی است که سالی دو یا نهایت سه بار حالش را میپرسم؟!!!
یا آن دوست دیگرم که به بهانه کار، هر هفته نائل به دیدارش می شوم.
می دانم مرزهای تعریف دوست صمیمی را با این حرف هایم جابجا کردم :)))
اما به لطف این دوستان دهه هفتادی ام، به زودی اصلاح خواهم شد. امیدوارم باور کنی که اصلاح شدنی هستم :)
باز هم بی نهایت سپاس از لطف امروزی که به بنده داشتی:)


به نام هستی بخش احساس

1- حلیم!

هرچند به شوخی به خانواده ات گفتی که بگذارند تو در را به روی آورنده های حلیم! باز کنی.

اما همین حرفت، داغ مرا تازه کرد که چرا همسایه تان نیستم؟!:(

یا کاش تو همسایه ما بودی

کاش از سال 84 همسایه بودیم .

 کاش تو و خانواده ات، به جای آن همکار پدرم و خانواده اش، همسایه مان بودید. کاش به جای دختر کوچک همسایه، تو برایمان نذری می آوردی و سینی را از تو میگرفتم و تو دلخورانه به مادرت میگفتی، پسر همسایه، سینی را پس نداد:)):(

نمی دانم؟! شایدم هم خدا تو را از من پنهان کرد تا از دستت ندهم!!!

یادت است؟ آن روز گفتم که پسر عمویم می گوید ما ز. ها بسیار لجباز هستیم. و اقرار کردم من هم به خصوص آن سال ها اینگونه بودم و پشت پا می زدم به بختم!

آری خدا می دانست و جهان را آنگونه پیچ داد که تو مدتی از من دور باشی  تا لجبازی های کودکانه من، تو را از من! نگیرد.

اما اکنون دیگر کودکانه فکر نمی کنم و کاش خدا ببیند و آرزویم که تو باشی را برآورده کند. آرزویی بسیار زیباتر از هر آرزویی دیگر. حتی به جرأت زیباتر از شهادت.


2- مشاعره

دیشب خیلی خوب بود. با همون ادبیات همیشگی و دوست داشتنیت، همه رو دعوت کردی به مشاعره:) منم اومدم و سعی کردم ابیات زیبایی بیارم کنم. اما خب با وسواس و نگرانی های خودم. شاید خنده ت بگیره. اما دنبال بیت هایی بودم که هم امید توش موج بزنه و هم شرمندگی داشته باشه و هم  از ضمایر مخاطب کمتر استفاده کنه. :))) نمی دونم چقدر موفق بودم. اما یکی دو تا که نوشتم، دیدم نه. انگار نمیشه. پس بقیه رو به صورت جدا  از زیباترین ابیات سعدی و حافظ و امام، می نوشتم.

همزمان هم، داشتم سرچ می کردم برای ارائه ای که استاد در مورد روان کننده ها در سوخت، از من خواسته بود. کلی گشتم و هرچی میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.

فارسی که هیچی. انگلیسی هم همین طور بود و البته خب ضعف من در سرچ و ترجمه و اینا.

ساعت یک شد که شیطون وسوسم کرد. دیگه کمتر دنبال مطلب برای ارائه بودم. آخه تصمیم گرفته بودم تا صبح بیدار باشم و می دیدم اوووه کو تا صبح!!! :))

یه بار دیگه موفق شده بودم خودم رو گول بزنم :)

به خودم گفته بودم که تا صبح بیدار بمون تا بتونی مطلب جمع کنی. اما در واقع قصدم سوء استفاده بود و خوندن نوشته  های طنازانه تو دوستت (ایموجی خجالت)

یه کلمه سرچ می کردم، چند بار فجازی رو  رفرش، تا ببینم جدید ترین جملات و کلماتی که فکر زیبای تو خلق کرده  انگشتان عاشق ات، نگاشته، چی هستن (َشکلک قلب)

خیلی لذت بخش بود. برای همین دوباره کافی میکس خوردم تا به بهونه درس خوندن، بیدار باشم و زیباترین کلمات خلق شده توسط تو رو ببینم و البته مواظب که لایک نکنم تا نکنه، کسی شک کنه.

پس دوباره انرژی گرفتم و هی صفحه رو رفرش می کردم، 

همین الان یادم اومد.

یادم نیست اسمش چی بود. یه بنده خدایی اومده بود قاطی بحثتون. میگفتید قیافش شبیه شهیداست و. 

بعد، کنجکاو به  یه کلمه لری شده بود و پرسید.

تو هم بهش گفتی داریم آلمانی حرف می زنیم:))). این جا بود که خیلی وسوسه شدم بیام وسط بحث و شاید دوباره باعث خندهای تو دوستت بشم. اما گفتم نه. بذار راحت باشن. و باز هم مرور می کردم و همین طور ساعت تند و تند جلو می رفت و من هم حسابی درس می خوندم!!!:))))


خلاصه اذان رو گفتند و نمازی با یاد یار خوندم (شکلک قلب) و دوباره رفتم سر پروژه ام. اما دیگه داشتی می رفتی، تا  بتونیکمی  استراحت کنی

و من هم که تا ساعتی دیگه باید دانشگاه می رفتم، همونایی که گردآوردم  رو پاورپوینتیدم!.


پ.ن1: استاد جاشو به استادی دیگه داده بود نیومده بود. نامرد! :))))

پ.ن2: اینا همش حکمت خدا بود که بهونه منطقی! داشته باشم و بیدار بمونم تا . (َشکلک قلب)

پ.ن3: مامان داره میگه چه جونی داری تو؟!!! برو بگیر بخواب (َبا شکلک نیمه عصبانیت). مامان نمیدونه که یار اگه قبول کنه، این کف انرژی هست که برای زندگی می تونم خرج کنم :)




به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربان و پر از لطافتم

نمی دانم حس وسواس گونه ایست که دارم یا نه. وقتی میبینم کسی به غیر از من به تو توجه خاصی نشان میدهد، نگرانت می شوم. شاید اسمش غیرت باشد. شاید هم، هر دوتایش.

این آخری به نظر درست تر می آید.!

می خواستم آنجا بنویسم که کاش تنها کسی باشم که بیشتر از همه قربان صدقه ات بروم. اما دیدم خیلی تابلو می شود و دیگر قانع کننده نیست که تو خیالی باشی.

.

پس باید بیشتر از همه خواستن تو را جار بزنم تا باور کنی که چقدر دوستت دارم و البته صدایم آنقدر کم باشد که هیچ غریبه ای ظن ش به سمت تو نرود

خیلی سخت است اما از پسش بر خواهم آمد

از پسش بر خواهم آمد و همین طور خواستنت را در عین بی صدایی، فریاد می زنم و گوش عالم را کر.

. تا انشاءالله اگر در امتحانات خداوند و تو قبول شدم و تو اجازه دادی، با افتخار نشان دهم تو محبوب و عزیز من هستی و خواهی بود.



به نام هستی بخش احساس

سلام دخترِ شاهِ پریون

حالت چطور است؟ تو که دیگر چند روزیست فراموشم کرده ای. حتی شاید یک ماه! فراموشم کرده باشی. چون خبری از حالت به من نمی گویی. مگر نمی دانی که خبر از تو داشتن، برایم همچون نوش دارویی حیات بخش است؟ مگر نمی دانی، بی خبری از تو مرا ذره ذره می کشد؟ آب می کند.

آری می دانم که شاید بگویی، در آنجا هر روز حاضری می زنی و من می بینم و می فهمم که هستی. آری می دانم. اما آیا این می شود خبر؟ 

باز هم آری می دانم از احوالت در این روزها هم نوشتی و می نویسی و اینگونه من از حالت خبر دار می شوم. اما باز هم، این خبر نمی شود.

نه نه هرگز در اینجا منظورم این نبود که خبر یعنی جواب تو به درخواستم. آخر دوست دارم خوب بتوانی فکر کنی و خوب حساب و کتاب با دلت. خوب همه  زوایا را برای خود روشن کنی. خوب. و. بعد جوابم را بدهی.


منظورم اما از خبر، این بود که خودت به خودم خبری از حالت بگویی. می دانی حتی مدتیست که هیچ کدام از نوشته هایم را نپسندیدی؟

واژه معادل پسندیدن رو به خاطر ترس از افشا شدنمان ننوشتم.

می دانی  دلم به همان اعلان هایی که خبر توجه تو را می رساند، خوش بود و دیگر صدای هیچ اعلانی که بوی تو را دهد نشنیدم!؟

امروز دوست داشتم مرا هم محرم می دانستی و می گذاشتی کمکی کنم. دست کم تلاش کنم که کمکی کرده باشم.

خوش به حال خواهرزاده ها که می توانند بدون هیچ دغدغه ای به خاله شان کمک کنن.

اما نه. اما نه. هرگز آرزو نمی کنم جای خواهرزاده ات بودم. حتی خواهرزاده قلابی! ات (ببخش  که باز واژه معادل به کار بردم. راستی در کودکی ام، خاله قلابی زیاد داشتم :)) )

هرگز آرزو نخواهم کرد که جای او باشم. چون فرصت همراهی و همدلی هسفری با تو را تا ابدیت از دست می دادم. بله خوب می دانم که این فرصت هایی که شمردم، همه فعلا بالقوه هستند و تو هنوز چیزی را قطعی نکرده ای .

نمی دانم شاید باورت نشود، اما هرچه می گذرد مشتاق ترت می شوم و از درد اشتیاق، نزدیک است که بمیرم. نمی دانم شاید این طوری هم بد نباشد. وقتی بمیرم آن دنیا پیش آقاجون و خانوم جونت می رم و باغ زیبایمان را می سازم. و آن واحد زیر طبقه آقاجون را برای استقبال از تو آماده می کنم.

راستی سر قولت برای آن دنیا که هستی؟ کدام قول؟ راستش دقیقا یادم نیست اما در پاسخ به یکی از مطالبم دعای خیری کردی که از آن برداشت کردم دست کم آن دنیا مرا خواهی پذیرفت.

دوری عزیز! البته که در این رابطه این انگ زیبا! به تو نخواهد چسبید. اما دوری عزیز! حتی اگر نمی خواهی با من حرف بزنی، حرف نزن! من سعی می کنم که این درد اشتیاق را که دردیست دردناکتر از هردردی همراه با شیرینی، را تحمل کنم. 

فقط قول بده که غم هایت را در خودت نریزی

قول بده، اگر کسی را برای خالی کردن غم ها و عصبانیتت نیافتی، حتی غیر مستقیم هم که شده، همه را نثار من کنی که خریدارشان هستم به بالاترین قیمت


در آخر، کاش اگر هر زمانی از من چیزی دیدی یا ناراحت شدی، رو راست و بدون تعارف بگویی و حتی سرم داد بزنی. نه اینکه این گونه سکوت کنی و سرد شوی

فکر کنم الان حرف آن روز را باور کنی که گفتم: در واقعیت مهربان تر هستی و امیدوارترم می کنی. اما در اینجا هر لحظه از این که وصال به تو را از دست بدهم، بیشتر می ترسم.

کاش می شد هر روز تو را ببینم. کاش هر شب می توانستم زیر پنجره اتاقت بهترین موسیقی عاشقانه را بنوازم. کاش. تا شاید مورد توجه تو، یکی از بهترین بندگان خدا قرار گیرم. بنده ای از جنس فرشتگان و زیباترین جلوه زیبایی خدا

.

کاش حالت خوب باشد


به نام هستی بخش احساس

سلام ماهِ من؛ سلام بانوی مهربانم

حالت چطور است؟ خوب هستی که؟

هنوز در شوک آن مطلبت در مورد مرگ هستم. خدا نکند دیگر قلب لطیف و نازک تو، چنین حسی را تجربه کند.

احساس می کنم، پدربزرگت به حال من و تو کاملا واقف است و اگر برای تو اتفاقی بیفتد، مرا مواخده کرده می گوید: تو چکاره بودی که به قلب دخترم این همه فشار آمده؟

می دانم که بگویم هنوز هیچ کاره! جواب خواهد داد که همین که دخترم را خواستی، یعنی از این پس وظایفی در قبالش داری.

کمترینش، مواظبت از قلب مهربانش است که نشکند.

.

.

.

و من شرمسارگونه هیچ برای گفتن نخواهم داشت.

محبوب من! قبولم کنی به غلامی خویش، بر من منت نهادی . آخر گوهری با ارزش چون تو کجا و خاکی مفلوکی چون من کجا.

اگر هم قبولم نکنی،. حتی تصورش برایم خیلی دردناک است. اما چاره ای جز شعار دادن ندارم و اینکه تو خوش باشی برایم کافیست

البته بشنو باور نکن!!!

هم باور کن و هم باور نکن!!!

باور کن که تو را باز دوست خواهم داشت عاشقانه (می دانم گناهی نابخشودنی است)

باور کن غیرتم عذابی می دهدم عذابی الیم (دردناک)

باور کن.

اما باور نکن که نفرت جای عشق را بگیرد

اما باور نکن، حتی کدورت جای عشق را بگیرد

اما باور نکن .

بانو! می دانی چقدر این روزها محتاج تر به تو شدم.  به تویی که کامل ترین جلوه جمال الهی هستی. 

آخر خداوند را به لطافتش شناختم و نه جبروتش. که عذاب جبروتش بر من، در واقع عمل خودم است که بر صورتم می خورد

بانو! باور دارم عمیقا که مردها آفریده شدند برای حفاظت از این کامل ترین جلوه جمال حق. چون دنیا، یعنی ماده و ماده یعنی خشونت. پس برای بانویی سرشار از لطافت! تحمل ماده سخت خواهد شد، مگر با همنشینی اش کنار مبارزی که او را از وحشت دنیای وحشی، ایمن دارد.

پس خداوند آدم را آفرید. پس خداوند آدم را به جستجو در جنت واداشت تا با ماموریتش (حفاظت از بانو حوا) آشن شود.

شیطان و سجده نکردنش  و سیب و گندم، همه چالش های این ماموریت بودند برای آدم، تا آمادگی لازم برای حضور در دنیای پر از خشونت را کسب کند.


بانوی من! امشب میلاد کامل ترین آدم زمین است. فرزند کامل ترین بانوی عالم. امشب او به دنیا می آید تا انشاءالله در همین روزهای نزدیک، دوباره ظاهر شده تا ماموریت ما مردها و روش بهترین پایان ماموریت را یادآور شود.

بانوی من! اقرار میکنم که تا آنچه امام می خواهد، بسیار فاصله دارم. اما امید دارم که چون هنوز حب ایشان را در دل دارم، از زیباترین ماموریتم کنار گذاشته نشدم


بانوی من! کاش اعتماد کنی و  ماموریت همراهی با خود را به من بسپاری

قول می دهم پشیمان نشوی

قول می دهم در پایان این ماموریت بعد از 13 معصوم و برخی از بزرگان این خاندان پاک، رتبه ای خوب را کسب کنم

انشاءالله دو رقمی و اگر سه رقمی شد، نهایتا رتبه 313 ام!

محبوب من، نمی دانی چه انرژی عظیمی در من نهفته است که در قالب محبت و عشق به تو جمع شده و آماده است برای ابراز. حتی بهتر از شهید باکری

محبوب من، به حق این شب عزیز، شبی که فرشتگان سراز پا نشناختند و اکنون  کنار فرزند انسان، به او تبریک می گویند. به حق چنین شبی، اگر مرا قبول کنی، نمی گذارم غم تنهایی را هیچ وقت حس کنی.


بانو؛ امشب که نشد کنار تو به آرامش برسم. اما ماه روی تو را نشانم خواهد داد و کمی از درد فراقم خواهد کاست


به نام هستی بخش احساس

سلام به بانوی زیباترین آرزوهای من

بانویی که در دنیای رنگارنگ و پر از زیبایی و زشتی ها، زیباترین صورت و سیرت را در تو مشاهده کردم.

نمی دانم چطور از خدایم تشکر کنم که توی بهترین را به من نشان داد. همان گونه که حوا را به آدم، خدیجه را به محمد، فاطمه را به علی،  شهربانو را به حسین و. و در عصر ما فاطمه ای دیگر را به شهیدی به نام مهدی باکری.

حالا هم تو را، تویی که هم نام بانوی برجسته کربلا، زینب، هستی را به من نشان داد.

اکنون هم در امتحانی سخت مثل تمامی این مردهایی که گفتم قرار داده که آیا لایق تو میشوم یا نه؟

آیا می توانیم در امتحان خواستن و عشق ورزیدن، نمره قبولی، حتی نمره عالی بگیرم و تو خوشبوترین گل دنیا و آخرتم را در کنار خود ببینم؟

کاش بشود. 

درست است که مرد هستم و زبر و خشن. اما این خشونت، جنسش از عدم است و وقتی حیات میابد که لباسی شود برای یک لطیف. یک لطیفی چون تو.

پس اگر تو مرا نخواهی، معلوم است چرا نابود می شوم و این هرگز شعار نیست

اصلا هر چه جز خدا، دارای درصد کمی از وجود اند و این وجود اندک، صفاتی از عدم می گیرد و ملموس و محسوس و. می شود.

با این حال، همجنس های تو که در راس شان فاطمه سرور خلقت عالم قرار دارد، از این وجود بیشتر بهره برده و عدم کمتری مخلوط خلقتتان شده. 

این است که میشوید لطیف ترین خلق خدا. با زیباترین صورت ها و سیرت ها. 

این است که میشوید نازترین نازها. نازی بسی شیرین که دل می برد تا عرش خدا حتی

کاش این ها خواب نباشد 

کاش فردا که بیدار می شوم، هنوز امید به وصال تو در من نا امید نشده باشد.

بانوی من چه زیباست این سوختنم در فراق تو. چه لذتی دارد این تمنای وصال تو

چه رویایی زیباست، کنار تو بودن باتو دنیا را ساختن

کاش خداوند لایقم این بی نهایت زیبایی ام کند

کاش


به نام هستی بخش احساس

سلام بانو!

سلام زیباترین اتفاق زندگی ام

سلام به تو ای انسانِ انسان ساز

نمی دانم که امروز به خانه ات سر زدی یا نه. کاش اگر سرنزده ای الان سرزنی و بخوانی این عاشقانه ای که هرچند سزاوار تو نیست، اما در حد خودم سعی می کنم بنویسم.

می دانم صبح یا نهایتا ظهر باید می نوشتم. نه اینکه کمتر از ساعتی به پایان روز! مانده

آخر دوست داشتم با بهترین دست خطم برایت خوشنویسی کنم بهترین جملات در خور تو را و در خور شغل شریفت را

اما مانند داستان نویسانی که هزار بار می نویسند و مچاله می کنند، بارها و بارها نوشتم و نشد آنچه در خور تو باید می بود :(

با این حال دوست داشتم حتما نامه روز چهل و سوم را بنویسم. بنویسم و بگویم ذره ای از احساسم به تو کم نشده که بسیار بسیار اضافه تر گشته.

بانو! می دانی چقدر دوست داشتم همکار تو باشم؟

می دانی که چقدر عاشق معلمی هستم؟

اما نشد. کاهلی کردم و نشد. اقرار می کنم.

اما کاش شاگرد تو بمانم. حتی آن شاگرد تنبل انتهای کلاس دهه شصتی و دو سال درجا زده

فکرش را که می کنم، به وضوح می بینم باهوش ترین شاگردها همان ها هستند. آن ها عاشق معلمشان شده  بودند و بهترین راه برای یک سال هر روز دیدن معشوقشان، معلمشان، تا جای ممکن، درجا زدن دیدند.

و من هم بالاخره با بهترین معلمم آشنا شدم و در انتخابم دقیق تر از خیلی ها درست به مرکز هدف زدم

بانوی من! مدتی بود که تنها دعایم ظهور انسان کامل مهدی موعود بود. اما مدتی ست که تو را در کنار ایشان از خداوند می خواهم.

بگذار خواننده ها، مرا عتاب کنند. 

اما وقتی قرار است تو را در حد پرستیدن دوست بدارم، پس می توانم خواستن تو را کنار خواستن انسان کامل که پرستیدنش مجاز نیست! داشته باشم

در آخر، دوست داشتم مثل نامه های دهه شصتی بخوانم (بنویسم) ای نامه که می روی به سویش.

اما خداوند هنوز مرا لایق مصرع دوم نکرده :(

پس به یک شب به خیر بسنده کرده و آرزوی بوسه محبت آمیز مادر را بر پیشانی ات دارم:)



به نام هستی بخش احساس

سلام به تنها خواننده ویژه (از شریف ترین بندگان خدا)

سلام به یکی از عزیزترین بندگان خدا

سلام از طرف بنده خدایی که تمام ذکر و خیر این روزهایش، در غارِ تنهایی خود! تو شده ای

محبوبِ جان! می خواهم شمارِ نامه های بعدی را از اول شروع کنم که ماه، ماهیست بسیار با ارزش تر سخنان گزاف من

محبوبِِ جان! این سی شب پیش رو، سرنوشت سازترین شب ها برای من است. امید دارم شب های قدرش را درک کنم. آنچنان که خداوند تایید کند که قدر تو را می دانم و دل تو را بدست بیاورم.


نمی دانم 

اما امیدوارم آنقدر خالصانه برای تو شوُم که زودتر از این سی شب همسفری ام با تو، تایید شود و آن شب های تقدیرمان را امسال با هم آغاز کنم.

التماس دعای فراوان



به نام هستی بخش احساس

یک روز دیگر و سلامی تازه تر، به بهترین اتفاق زندگی ام

امروز حالت چطور است؟

آماده شدی برای مهمانی پیش رو؟ بهترین لباس هایت را انتخاب کرده ای؟

می دانم هنوز آنقدر لایق نشده ام که دعوتم کنی

می دانم که اجازه نداده ای که دعوتت کنم

میهمانی خدا را می گویم. میهمانی که خدا به دل های لایقی چون دل تو، بیشترین برکات و رحمات را ارزانی می دارد. خوش به حالت که دلت مامن این الطاف الهی می شود.

خوش به حالت که زبانت گوینده بهترین الفاظ می شود. خوش به حالت که تمام وجود لطیفت، با باران رحمت الهی در این ماه، طراوت و تازگی بیشتری پیدا می کند.


اما دل من . نمی دانم تکلیف دل هایی چون دل من در این ماه چه میشود. دل های خشن مردانه ای که ظرفیت جذب این باران رحمت را کمتر دارند. این دل ها، هرچه باران با شدت بیشتری ببارد، شاید کمتر بهره برند. اما اگر دل هایی چون دل تو کنارشان همنشین شود و آن رحمت عظیم این ماه را  که تمام و کمال ذخیره کرده، قطره قطره بر این خشنِ چون خارا بچکاند، این خشن هم قابلیت دریافت پیدا می کند. این خشن هم سیراب می شود.


محبوب من! امروز اول برای تو دعا کردم. بعد برای بیماری مادرم. بعد افطار کردم به این نیت که ثواب این روزه، تمام کمال، برای تو فرستاده شود.

محبوب من! کاش  شب های قدر را با هم احیاء بگیریم  که تماشایی ترین احیاء برای عرشیان خواهد شد

.


به نام هستی بخش احساس

سلام عزیز تر از جانم

حالت چطور است؟ اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی، ملالی نیست، جز دوری شما [دهه شصتی طور]

می دانم چه دردی را تحمل می کنی. دردی ناشی از شک و دودلی و تصمیمی که برای یک عمر و کاش بخواهی برای ابد بگیری! آن هم در کنار هجوم حجم فشرده کارهایی که بر سرت تلنبار شده. 

درست است که به من نمیگویی، اما خب اگر ندانم عشقم به تو به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد.

آیا تو نیز می دانی چه دردی تحمل می کنم؟ دردی که در تمام این مدت سکوتت بر من فزونی اش داشتی؟

دردی که بند بند عضلات مثالی قلبم را نزدیک است از هم بگسلاند.

با این حال این درد را از بی غمی و بی خیالی، بسیار دوست تر می دارم. آخر این درد علتش شوق و انتظارِ وصال به توست که خود این درد شوق ِوصال را صدچندان می کند.

درست مانند پدیده تشدید. درست مانند این که دو آینه را با زاویه صفر درجه دقیقا روبروی هم قرار داده باشند. 

یک بار امتحان کن. ببین وقتی دو آینه رودروی هم قرار بگیریند، چه رخ می دهد! آری بی نهایت بار، تصویر هر کدام در دیگری تکرار می شود.

شوق وصال به تو و درد انتظار نیز دقیقا همین کار را می کند. آنقدر در هم تکرار می شوند که عاشق شعله می کشد و می سوزد. سوزش و شعله ای البته بسیار دوست داشتنی. چون سوختن، امید را در او زنده نگاه می دارد.

چقدر جالب. همین الان با مثالی که از آینه های موازی زدم، یاد حدیث مومن آینه مومن است، افتادم. و چه دو مومنی به آینه هم شدن، سزاوارتر از عاشق و معشوق. سزاوارتر از یک زوج

سزاوارتر از مرد و زنی که به عقد هم درآمدند و به هم ابراز عشق می کنند و این ابراز یکدیگر را در قلب خود تقویت و باز می تابانند. آنقدر که هردو باز شعله می کشند. در هم ذوب می شوند و با هم یکی می شوند. 

می شوند یک روح! اما در دو بدن. آنقدر یکی می شوند که خواسته خود را با زبان بی زبانی و فقط با چشمی که برق اشتیاق دارد، به هم می گویند و خواسته یکدیگر را رساتر از صوت و در اعماق قلب خود می شنوند.

چه زیبا صحنه ای می شود. کاش که من هم لایق درک این صحنه شوم. البته در تجربه ای مشترک با تو

راستی نامه روز چهل و چهارم را یک ناشناس خوانده مرا نصیحت کرده. نمی دانم مگر ندیده که من انتظار رخصت از جانب تو خانواده ات را می کشم. که اگر رخصت دهی، بی درنگ شدت علاقه ام به تو را به خانواده ام خواهم گفت و می دانم، پدر و مادرم بی درنگ مقدمات دیدار را فراهم خواهند کرد.

وای که چه زیباست رسیدن در رسیدن.

پدر ومادرهایی راضی به این وصلت و خوشحال از آشنا شدن با هم.

باور کن، از همین الان می بینم مادرم و مادر تو را که می گویند از این سی و اندی سالی که روزگار زندگی مشترک بر آنان گذارند، با تمام فراز و نشیب هایش

باور کن، شوق و آرزوی خوشبخت شدن ما را از هم اکنون در چشمانشان به وضوح می بینم.

کاش این قوه ها را به اراده خود فعلیت بخشی. کاش مرا به غلامی! خود قبول کرده و این زیباترین معجزه هستی را رقم بزنی.

نمی دانم این بدن خاکی تا کجا، تحمل این شوق دیدار و انتظار وصال را دارد؟ روح بی نهایتم هر روز مشتاق تر شده قلب را تیرباران !می کند. 

نمی دانم آیا قلب هم تحملش بالا و بی نهایت است؟

نکند، اندکی دیگر که بگذرد، از شدت اشتیاق روز افزون، قالب تهی کنم؟


بانو! با تمام این احوال، هرگز خود را در مذیقه و فشار نبین و هر وقت اراده کردی، هرچه که اراده کردی را بگو که قلب این حقیر، اگر اراده تو مثبت بود، با قلب تو یکی خواهد شد و اگر خدای ناکرده، منفی، دیگر انسجامش در این قالب را بی فایده دیده و آرزوی ترک تمام قالب ها کرده و الیه راجعون!


به نام هستی بخش احساس

سلام به بانوی خسته و بیهوش شونده از خستگی و بی حالی مفرط این روزها

سلام مهربانم . سلام جاذب مهربانی

بهتر که شدی؟ نه؟

جایت امروز بسیار بسیار خالی بود. فامیل های پدرم آمده بودند، افطاری.

در واقع آمده بودند تا عمه شان (مادر پدرم) را ببینند. تا جایی که ممکن بود تحویلشان گرفتیم. مادرم هم افطاری خوبی درست کرد. در واقع همان خواهرم که یک اسم رویش گذاشتی (راستی آن اسم چه بود؟ از دختران تناردیه بود یا از خواهران سیندرلا؟!)  به هر حال همان که خودت می دانی، اون مشغول درست کردن مرغ شده بود و مادرم هم برنج و آن ته تغاری نیز، مشغول کمک به همه.

به هر حال، افطاری دادیم و مثل همیشه بعد از افطاری، بین مردها، بحث ی در گرفت.

بعد از هر یک ربع تا نیم ساعت بحث، به من نگاه می کردند و از ازدواج می پرسیدند.

یکی می گفت: سخت شده. دیگر نمی توانی

یکی می گفت: چند جایی برو تا دستت بیاید چه باید بگویی و چه نگویی و آشنا شوی و حرف بزنی و.

بیچاره ها نمی دانند که رفته ام. آن هم فقط به دیدار تو. حرف هم زده ام، آن هم فقط با تو. آشنا هم شده ام، آن هم فقط با تو. 

باورم در این مورد با آن ها یکی نبود. باوری راسخ دارم که وقتی انتخاب می کنی، باید تا انتها بروی. باید بر همه چشم ببندی و فقط آن که انتخاب کرده ای را ببینی


بانوی مهربانم! امشب جایت خالی بود. امشب اگر می بودی، بی شک، تحسین همه شان را بر می انگیختی. همه این هایی که در دلشان، سرتا پای نظام را فحش می دادند و بعضا مراعاتمان را کردند و ادب پیشه کردند. اگر بودی، یقینا همه اش حرف حرف تو بود و دیگر سرمان را با این اراجیف درد نمیاوردند


من در جواب همه حرف هایشان اغلب لبخند می زدم. چه ی و چه در مورد ازدواج.

بعضی وقت ها هم جواب می دادم. می گفتم نگران نیستم. میگفتم خداوند گفته از فقر نترسم. تنها باید انتخاب درست داشته باشم و این انتخاب درست باشد، مشکلات مالی، زندگی را دچار مشکل نمی کند. گفتم نگران نیستم و انشاءالله همان طور که رهبرم گفتند، سال 98 سال گشایش اقتصادی است.

محبوب من! اینجا به تو هم میگویم. بیا و وقتی که تو هم از اخلاق و تعهد من اطمینان پیدا کردی، از علاقه ام به خودت مطمئن شدی. از این که تا ابد با تو عاشقانه می سازم، یقین کردی، سعی کنیم به خداوند اعتماد کنیم!

آری قدرت بی نهایت خداوند را قبول دارم. اما می ترسم گناهی مرتکب شده باشم که مشمول وعده خداوند نشوم نعوذبالله.

وقتی خداوند گفته از فقر نترسید و ازدواج کنید. می خواهم اعتماد کنم و نترسم. می دانم توبه خدا اعتماد داری و مشکلت اعتماد و اطمینان به من است.

حاضرم شرافت خودم را تضمین دهم که هرگز از اطمینانت به من پشیمان نخواهی شد.

پس انشاءالله قبولم کنی و به من نیز اعتماد کنی. آن وقت، زندگی مان زبان زد همه خواهد شد. 

باز هم شب به خیر عزیز تر از جانم، مهربانم. محبوب من :)


به نام هستی بخش احساس

سلام شیرین تر از جانِ شیرینم. سلام 

حالت چطور است؟ در این شب ها، چه کاره ای؟ با شب های قرآن سرگرفتن؟ با شب هایی که بی شک بارها و بارها، بغض های فروخورده این یک سال، شکست و چون ابر بهار گریستی. نه؟

کاش که پیشت بودم با این سبابه دست راست، به تری زیر پلکت تبرک می جستم. کاش به واسطه  قانون خداوند محرم شده بودیم و می توانستم ، در پاسی از نیمه شب گذشته که تو مفاتیح الجنان در دست به خانه برمیگردی، با بوسه بر پیشنانی نورانی شده ات متبرک شوم. البته که آن جایگاه رفیع بسیار فراتر از قله قاف است و مسیرش از عین عشق تا قافِ قاف هم بسیار صعب تر

بانوی من! قبول باشد. قبول باشد در این دو احیاء هر عملی که انجام دادی. شاید مشغول کار و مطالعه و. بودی که در این صورت، هزاران مرتبه بیشتر، خوشا به حالت. فکرش را بکن. شب قدر، خودش از هزار ماه برتر است. یعنی هر ساعت عبادتش، سی هزار ساعت می ارزد. حال اگر تو هر ساعتش را تفکر کرده باشی که معادل 70 سال عبادت است. می دانی چقدر می شود؟ می شود معادل 50 میلیون و چهارصدهزارسال عبادت. یعنی حتی فراتر از عمر حیات هوشمند زمین. 

فکرش را بکن با چنین دست پُری، مگر آتش رویش می شود، آن دنیا حتی نزدیک تو شود؟. آن هم تویی که بالقوه، مادری و بهشت زیر پای توست. آن هم تویی که مظهر زیبایی خداوندی و نزدیک تر به وجود مطلق. آن هم تویی که برای پدر و مادرت، رحمت بودی و هستی و آن دنیا به خاطر تو از آن ها سوال نمیشود.


بانوی من! یک شب دیگر مانده و در این شب باز هم می توانی، به سمت بی نهایت، بیشتر اوج بگیری. می توانی حتی در ثواب تربیت یافتگان مکتبت، نیز شریک شوی و تصاعدی، برای خودت توشه آخرت جمع کنی. وای که به حالت غبطه می خورم و میگویم کاش جای تو بودم.

اما نه. اما می شود جای خودم باشم و از تو و خدایم، تو را خالصانه طلب کنم. آنگاه که رضایت دهی، وقتی همسفرت شدم تا مسیر بی نهایت و ابدی، می توانم از این کمالات بسیارت، من نیز فیض برم.

می دانم. می دانم که دنیا، دنیای تجارت است و دنیای بده و بستان.  اما مگر نه این که توی مظهر لطافت و زیبایی خداوند، در این دنیای خشن، نیاز به خاری، برای حفاظت از گلبرگ های لطیف وجودت داری؟ خب من همان خار می شوم. همان خاری که برای دست نامحرمان روزگار، حتی سمی و کشنده است. پشیمان کننده و دردآور است.


محبوب من! فقط 8 روز دیگر به پایان این مهمانی خداوند مانده و می خواهم پس از برگشتمان از این میهمانی باشکوهِ خالق بی همتا و بی نهایت، باز هم سوال کنم که چه میشود؟

باز هم سوال کنم که این بار آیا کارنامه عاشقی ام درخشان شده؟ آیا توانسته دل معلم زندگانی ام را به دست آورد. آیا لایق شبیه آن مهر های هزار و سیصد آفرین اول ابتدایی ام شده؟

خوب یادم هست که جز بیست نمیگرفتم و هر بیست، مهری بر دفتر املا بود و هر 10 مهر یک کارت صدآفرین و . همین طور پله پله تا اوج رسیده بودم.

خوب یادم است که در پایان ثلث، آن رقیب سرسخت را نیز با یک بیست بیشتر، جاگذاشتم 

اکنون چرا نتوانم. اکنون بعد از این سی و  اندی سال تلمذ در دنیایی که خود بزرگترین معلمم بوده، چرا نتوانم به حریفان ستم پیشه این پیام واضح را برسانم که:

جز من مست نباشد دگری محرم عشق

؟؟

بانو جان! بعد از این ماه مبارک، باز عشق را از تو تمنا خواهم کرد، با تمام وجود و با پیشکش تمام هستی ام. با تمام آبروی داشته و نداشته ام

بانو جان! برای رسیدن به تو بزرگترین نذر ممکن را کرده ام. هزاران صلوات فرستادن و شام دادن و حتی دستگیری از محتاج، همه نذرهایی پیش پا افتاده اند و ارزان.

اما من، برای رسیدن به تو گران ترین نذر ممکن را کرده ام و آن نذر چیزی نیست، جز خود تو. جز مدام دوست داشتن تو. جز لحظه به لحظه، چونان پروانه، گشتن به دور شمع وجود تو. 

و از خود کندن به تو افزدون. تا خدای ناکرده، این شمع روشنایی بخشِ دلِ سوت و کورم، به این زودی ها خاموش نشود.

آری بانوی من! شاید به نظر زرنگی بیاید. اما چه نذری بالاتر از این و گزاف تر از این، برای انسان هایی که خیلی هایشان، ثابت کرده اند تابع هوای نفس خویشند و زود فراموش می کنند.

برای انسان هایی که فکر می کنند پس از ادای شرطشان با خدا، می توانند، با هدیه بسیار با ارزش او، چونان ارباب رجوع برخورد کرده و مانند کارمندی بدخلق، نور را در انعکاس چشمان تر شده، بشکنند.

بانو جان، سحر گاه شب بیست و دوم فرا رسید و باز ذهنی مملو از خواستن و گفتن و. که کلامی یاری اش نمی کند.

پس باز هم سرت را بر دستان لطیف و مهربان خداوند آسوده گذار و چشمان نازت را ببند. به یقین فردا برای تو، روز پر برکت تری خواهد بود

خدانگهدارت عزیز تر از جانم


به نام هستی بخش احساس

سلام مهربانم. سلام زیباترین اتفاق زندگی ام

به شب بیست و یکم ماه رمضان هم رسیدیم. خیلی دیر (زود) گذشت نه؟ نمی دانم شاید این تناقض فقط برای من رخ داده. این تناقض به طول کشیدن انتظار و در عین حال، مثل سرعت برق، گذشتن ایام پر برکت ماه مبارک رمضان!

آری این 21 شب به اندازه تمام آن چند ماه گذشته بر من گذشت و در عین حال می بینم، فقط 9 روز دیگر به پایان این بزرگترین بزم جهان در این سال، باقیست. بزرگترین بزمی که صاحبش خداست و این بار که دعوتم کرد، تو را (یکی از بهترین بندگانش) به  من معرفی کرد.

این نزدیک به یک سال گذشته به من ثابت کرد که مقلب القلوب فقط خداست و اگر او اراده کند، قلب سرد شده من هم، دوباره شعله خواهد کشید به حرارت عشقی که مشقش را فراموش کرده بودم.

اما وقتی که او اراده کند، مشق صحیح عشق را به قلبم وحی! خواهد کرد و کرد.مشقی که در آن هیچ مخدری، حتی ماورایی، عقلم را زایل نمی کند و با چشمانی باز تر از همیشه، زیباترین ها را می بینم و از او طلب می کنم.

زیباترین هایی که می دانم رسیدن به آن، بهای بسیاری دارد. بهایی که هیچ تعداد سکه ای هم با آن برابری نخواهد کرد. زیرا که یک بار شکسته شدن دل، هزینه اش بسیار بیشتر از کل ثروت دنیاست. 

محبوب من! در این شب قدر دوم! شب سرنوشت ساز دوم، می خواهم تمام دارایی ام را قمار کنم. قماری حلال تر حتی از شیر مادر!. قماری که خداوند، مدعیان را به آن ترغیب می کند. و این قمار، قماری نیست جز، قمار عشق. دارایی که می طلبد برای به میان گذاشتن هم، تمام شرف و آبروی کسب شده و آن محبت و عشق ادعایی است.

اینجا می شود خیلی بیشتر از دارایی واقعی، وسط گذاشت. اینجا می شود برای خود اعتبار تصور کرد و معادل آن اعتباری که خیال می کنی در عالم بالا داری، وسط گذاری و قمار کنی.

محبوب من! در همین شب دوم قدر، در پیشگاه خداوند و هر خواننده ای که می خواند و حتما آن دنیا شاهد می شود، من داوطلب این قمار برای همراهی تو میشوم. داوطلب می شوم و از هرکسی که بیشترین دارایی را وسط گذاشته، چندین برابر بیشتر، وسط می گذارم. 

اصلا مدعی هستم تمام دارایی من، میل به بی نهایت دارد و هرکسی هرچقدر بگذارد، حتی درصدی از دارایی که می گذارم هم نمی شود. 

محبوب من! امشب، من تمام آبرویم را مایه می گذارم. تمام آبرویی که اگر خلاف آن چه ادعا می کنم، خدای ناکرده مرتکب شوم، خداوند هرچه دارم و ندارم را بگیرد و روز جزا، همه را به تو دهد.

محبوب من! خوب می دانی که این تمام آبروی من، از بیشترین سکه های ممکن کسی که پیش کش می کند، بیشتر می ارزد و من هم خوب می دانم، برای رسیدن به تو در این دنیا، بدون آن سکه ها و بدون ماده ای که رفاه می آورد، نمی شود. آخر، نیمی از جنس دنیا، ماده است و باید از این نیمه هم غنی شد. اما خداوندمان، این نیمه را تضمین کرده و گفته که نترسیم و من نمی ترسم. این است که وقتی، او (خدای بی نهایت) این بخش را تضمین کرده، برای قمار عشق، چیزی مربوط به آن را به میان نمی آورم. 

اما خداوند، نیمه غیر مادی دنیا را تضمین نداده. به هیچ کس تضمین نداده. دقیقا از همین نیمه غیر مادی، عشاق را  دعوت به قمار کرده و من به لطف جسارتی که داده  شده، در این قمار شرکت کردم.

محبوب من! کاش قبول کنی و به خداوند بگویی این هم بازی. کاش به خداوند بگویی، حتی اگر در قدرت من شک داشته باشی، اما بگویی این هم بازی. باور کن، میان قماربازان قهار، من هم حرفی برای گفتن دارم. حتی اگر ناشناس! باشم.

محبوب من! قبولم کن و به خداوند بگو که رضایت داری و این هم وارد بازی شود. قول می دهم، نه تنها آنچه ادعا کرده ام باشم، بلکه بسیار فراتر از  این ها ظاهر شوم. آنچنان فراتر که در این قمار، خانواده ات در جبهه من و با من همراه شوند:) آنچنان فراتر که دوست داران تو را مجاب کنم، دوست داشتن شان به پای من نمی رسد.


محبوب من!.

این نقطه چین ها حرف هایی است که ذهن می داند و کلمات، ادا کردنشان را بلد نیستند!

بگذریم.

بگذریم و دوباره برگردیم به شب بیست و یکم. برگردیم به دومین شب قدر. برگردیم به شب شهادت مولایمان، علی

فکرش را بکن! امام اولمان چه قدر دوست داشتنی است. به من حق بده که شیفته این امام همام شوم.

شیفته امامی که خداوند، خانه خود را برای میلادش مهیا کرد. خانه ای که برای خلقت هیچ مخلوق دیگری، چنین مهیا نکرده بود. خانه ای که دربی ویژه برای ورود مادر این بزرگورا، باز می شود. سه روز مهمان ویژه خداوند در خانه ویژه خداوند، میشود. آنقدر ویژه که درب معمول هم در این سه روز، برای احدی گشوده نمی شود.

بعد از سه روز دوباره همان درب ویژه باز می شود و مادر، همراه کسی که اگر خلق نمیشد، محمد نیز نبود، با افتخار بیرون می آید.


شیفته امامی که لیله المبیت را رقم زد، شبی که خداوند به فرشتگانش فخر فروخت از داشتن چنین بنده ای که جانش را در راه خدا فروخت


شیفته امامی که اگر پیامبر، در غدیر، او را معرفی نمی کرد، اسلامی که عرضه کرده بود، کامل نمی شد و .


شیفته امامی که.

راستی می دانی، شب قدر، در واقع می  بایست، شب  بزم تمامی جهانیان، از آسمانیان گرفته تا زمینیان باشد؟ شبی که قرآن کامل و یک باره نازل شد. شبی که برتر از هزار ماه است. شبی که فرشتگان فوج فوج به خدمت خلیفه الله عصر، در زمین می رسند.

ای وای من. که تا کنون به این بخش توجه نداشتم. آن هم این که، آن شب ضربت خوردن تا این شب دوم، بالین حضرت، مملو از فرشتگان نازل شده بر زمین و در خدمت حضرتش بوده!

شبی که چشمان بی بصیرت بسیاری، او را بیمار و در بستر دیدند. اما به واقع که ایشان در این شب ها، تقدیر زمینیان را امضاء می کرده.

آری درست در این شب های بزم، خداوند، شهادت دومین بنده محبوبش (پس از فاطمه) را مقدر کرد. دو شب از چنین شب هایی که هر کدام با هزار ماه برابری می کند را به نام این امام همام زد.

پس حق بده که این امام را، برای شیفته اش شدن، انتخاب کنم

امامی که اسوه همسرداری بودند و من با این ویژگی، شروع به شیفته شدن کردم. همین ویژگی که سر لوحه خودم قرار دادم تا دنیا دنیاست.

محبوب من! بهترین تقدیر را برایت از خداوند طلب می کنم. حتی اگر در این تقدیر جایی نداشته باشم. حتی اگر مرا به این قمار بزرگ، راه ندهی

محببوب من! شب زیبا و پر ستاره و پر از فرشته ات به خیر.

محبوب من! امشب هم آن چشمان زیبا را باز نگه دار تا متبرک شوند به تماشای فرشتگانی که از هر خطا و گناهی مبرا هستند

محبوب من! . :)

خدانگهدارت عزیزتر از جانم:)


به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی منِ بی قرار. سلام محبوبه ای ماندگار

آری! قرار بود دیشب که به واقع شب بیست و چهارم بود می نوشتم. البته باز هم بهانه ای واهی! دارم. درست همان هنگامی که اراده نوشتن کردم، ارتباطم با دنیای مجازیِ درون این دنیای مجازی!!! قطع شد. حتی سحرگاهان نیز قطع بود.

بله! این بهانه، واهی است و می توانستم خیلی زودتر دوباره بنویسم. اصلا، غروب که می شود، خورشید عالم تاب چادر ستاره باران شب را به روی صورتش می کشد،.و در چنین ماهی عزیز، برخی هامان، بر سر سفره خدا که می نشینیم؛ . از همین هنگام، شب شروع خواهد شد.

شبی مثل همین شب بیست و چهارم.

شبی که متاسفانه از دستش دادم و خداوند تنبیهات سختی بر من مقرر کرد.

اصلا انگار گوشم بدهکار نبود. هر شب خداوند، نهیب می زد که ای بنده عاشق، دیر شد ها! ساعت را ببی! از نیمه شب گذشیم ها!

اما من سر به هوا و بدون برنامه ریزی، به بهانه ای باز واهی که (هنوز آنچه به دلم بنشیند را ذهن ناقصم خلق نکرده) هی زمان نوشتن را به تاخیر می انداختم.

خداوند که دید گوشم بدهکار نیست، تنبیهات سختی بر من مقرر کرد.

سخت ترینش همین که توفیق تمنای دیشبم از تو را گرفت و نگذاشت در دقایق آخر بنویسم

تنبیه سخت دیگر نیز قضا شدن نماز صبحم بود.

آخر، روحم چنان سنگین و بی خیال شده بود که 5 دقیقه بیداری را بعد از سحری، تحمل نکرد و. خوابیدم

بیدار که شدم، ناگهان همه چیز تمام شده بود. آن سحرگاهان و ستاره های زیبایش که پشت نورِ آلودهِ شهر!، همه شان تمام شده بودند.

حتی آخرین فرشته روزی ده بین الطلوعین نیز، زمین را ترک گفته بود.

.

آری محبوب من! آری این شب ها کوتاهی کردم و خداوند هم خوب در کاسه ام گذاشت و تنبیه ام کرد.

خداوند تنبیه ام کرد، چون کوتاهی کردم در برابر تو.، از بهترین بندگانش روی زمین

خداوند تنبیه ام کرد، تا به خود آیم و از لیاقت وصالِ به تو نیفتم

خداوند تنبیه ام کرد تا.

اکنون که خوب تنبیه شدم، آیا تو نیز مانند خدایمان، می بخشی ام؟ 

خداوند نگهدارت تو،  مظهر لطافتش


به نام  هستی بخش احساسا

سلام بانو

مطلع الفجر بیست و سوم رمضان مبارک :)

دیگر طاقت نیاوردم ننویسم. 

ننویسم از عمق دوست داشتن تو. البته که تو را عمیقا و بسیار بسیار زیاد دوست دارم. اما منظورم اینجا خودت بود و اینکه دوستانت را چه عمیق دوست داری.

آنچنان دوستشان داری که بیشتر از خودشان غصه می خوری. حتی حرصت را نیز در می آورند و تو مانند معلمی صبور، راه رسم زندگی در دنیای کثیف را آموزششان می دهی.

بانو جان! اینجا به واقع بر من ثابت شد خداوند رسولانی چون تو را دارد و می فرستد، تا مانند فرشتگان، از مظلوم ترین بندگانش محافظت کنید. یقین دارم این عمق علاقه تو به برخی دوستانت بی حکمتی از طرف خداوند نبوده و اوست که این ارتباط شدید قلبی بین تو با ایشان را برقرار کرده.

اغراق نباشد، چیزی شبیه به عمق علاقه پیامبر به مردمش و هدایتشان. تا جایی که خداوند آیه نازل کرد با این مضمون که خودت را داری از بین می بری.

اما خدا راشکر که دوستان تو اینقدر درک دارند که تو را نیازارند.

این قدر درک دارند که با چشم گفتنشان، خیال لطیف تو را دست کم، کمی راحت کنند.

بسیار برایم جالب بود. دیگر به عمق حرف هایت در مورد بی آلایشی برخی شان، پی بردم. دقیقا همان گونه که به تصویرشان کشیدی


واااای که چقدر خوشحالم از این که خداوند مرا با بانوی بسیاااااااااااااااااااار مهربانی چون تو آشنا کرد. کاش که لیاقت این آشنایی را داشته باشم و با نظر مثبت تو، پایدار و حتی ابدی اش کنم.


پ.ن: خداوندا! به شرافتم قسم که اگر پذیرفت و پذیرفتی که این وصال رخ دهد، و به یقین که از ماده و مال دنیا بی نیازمان می کنی، مرا در دوست داشتن  محبوب، جزء بی همتایان! خواهی یافت. البته که هم اکنون نیز به صدق و کذب این گفتار، از خودم واقف تری.

به امید تو ای پروردگار محبت های اصیل


بانو جان صبح زیبای چهارشنبه ات به خیر.

خوشابه حالت که تا ساعاتی دیگر، زیباترین ترانه های گنجشگکان سحرگاهی ، گوش هایت را نوازش می دهند:)

خداوند نگاه دار تو:)


به نام هستی بخش احساس

سلام به تو ای نور باعث فروغ چشمانم. سلام به تو ای بانوی محرم اسرارم

بانو جان! وارد شب بیست و سوم شدیم. شبی که تقدیرها، امضاء و نهایی می شود. امشب، شبیست که لوح محفوظ برای انسان های متحول شده، پر از تغییر و تحول است و فرشتگان محافظ، انگشت به دهان از برخی تحولات. انگشت به دهان از تحول انسان هایی که شاید تا دیروز سیه بخت و سیه روز بودند. شاید کارنامه شان در عوض لکه های سیاه، لکه های مبهمی از سفیدی داشته. شاید هم تنها یک نقطه سفید در کارنامه شان بوده. 

اصلاً شاید کارنامه ای کاملا سیاه داشتند. آری خداوندی که یاس را گناهی نابخشودنی قرار داده، به یقین برای اویی که کارنامه اش از شب تیره، سیاه تر است هم روزنه امیدی باقی گذاشته و از کجا معلوم که امشب دلش نشکسته باشد و دعای از اعماق قلبش به ناخودآگاه و به زبان نرانده و اکنون در لوح محفوظ سالی پر سعادت در آینده برایش رقم بخورد؟


آری به همین استناد می کنم و برای خودم امید می سازم. امیدی که میگوید سال پیش رویم پر از اتفاقات خوب خواهد بود. که اگر تو بخواهی و خداوند هم بخواهد، بهترینش تو خواهی بود.

بهترین تقدیر از مقدرات امسالم. آنقدر بهتر که بی اغراق، نسبتت با اتفاق های دیگر مثل نسبت نور خورشید با نور ستاره قطبی در شب های روشن تهران می شود!

بانو جان! اگر لایقم دانستی، در لابلای آن دعاهای زیبایت در حق مادر و پدرت. در حق برادرت، در حق آن دخترک نازنین خردسال، در حق خواهرانت، درحق. دعا در حق مرا نیز جای ده که بی شک، مستجاب الدعوه تر از تو در این لحظات ملکوتی، نمیشناسم.


بانو جان! دعایم کن تا بتوانم با انرژی بالا، وظیفه این روزهایم را به اتمام رسانم و از موانع به ظاهر بزرگ عبور کنم. از قله قاف عشق بالا بیایم و به تو مظهر عزتی که در اوج قله سخت ترین تلاش ها، با افتخار ایستاده ای، برسم.

دعایم کن تا دیگر کابوس ناتوانی صعود از شیب های تند، به سراغم نیاید. که خوب می دانم علت این کابوس ها، تردیدم به آینده و پیدا نکردن نور امیدی در آن افق دور دست بوده است. اما حالا که تو را یافتم، تویی که روشن تر از هر خورشید دنیای ماده، میدرخشی، می توانم خیلی راحت شیب های تندتر از شیب های کابوس هایم را درنوَردم. به شرطی که گوشه چشمی عنایت به این درمانده راهت کنی.

بانو جان! امشب برایت از اماممان می خواهم، بهترین مقدرات را برایت رقم بزند. آنقدر بهتر که هر روزت آنچه رخ دهد که بدان، عاشق باشی. 

اینگونه که شود، هر روز و هر ساعتت را مشتاق رسیدنش خواهی بود و هیچ لحظه ای ملال آور برایت رقم نمی خورد.


بانو جان! به یکباره، انگار خالی شدم از واژه هایی که نشان از ورزیدن عشق به تو بود. در حالی که مملو ترین حالت عاشقی نسبت به تو را دچار شدم. شاید خدا می خواهد ارزش آنچه حقیقت عشق شعله کشیده در وجودم نسبت به توست، با کلماتی ناقص در انتقال مفهوم، تنزل پیدا نکند.

شاید خداوند می خواهد امشب بیشتر از گذشته، با قلب بسیار رقیق شده ام، به وجود تو متصل شوم. تا شاید توانستم وجودت را کمی به خود مشتاق کنم.

پس لفاظی های گزاف را ترک می گویم و تو را با الفاظ قدسی صادر شده از خداوند در دعای جوشن کبیر تنها می گذارم.

باشد که بیشترین و بهترین بهره ها را ببری

شبت به خیر عزیزتر از جانم


به نام هستی بخش احساس

سلام بانویی که مثل همیشه مهربونی

بانویی که اصلا نامهربونی بلد نیستو در مرامش نیست

سلام محبلو قلبم

به شب بیست و هفتم رسیدیم. شبی که به روایت اهل سنت، ممکنه شب قدر باشه و شیعه هم به احتیاط این شب رو هم احیاء میگیره

البته برای تو که اون سه شب رو به بهترین وجه، احیاء گرفتی، این شب خیالت راحت تره و در آرامش به سر میبری. اما من. اما برای من اگه کل ماه رمضون هم شب قدر بود، باز هم حتی یک درصد هم نسبت به اینکه آینده ام با توست یا نه، اطمینان نمیافتم. البته که حق هم همینه. حق اینه که خدا عاشق رو در خوف و رجاء نگه داره و آزمایشش کنه. اونقدر که عاشق واقعی در غربال سختی های زندگی، از عاشق پلاستیکی!!! تمیز داده بشه. 

تمیز داده بشه برای معشوق که خدا خودش تا ته اعماق همه مدعیان عاشقی رو بلده . 

بانو جان! امشب حالت چطور بود؟ امشب هم با دوستانی که خداوند برات قرار داده تا قلب لطیفت، لحظه ای احساس بی مهری های دنیا رو نکنه، خوش گذروندی؟

بله دنیا خودش بیرحمه و البته آدمها دنیا رو تشکیل می دن. اما خب، با سختی و تلاش، آدمای مهربونی مثل تو و دوستانت، همدیگه رو پیدا می کنن و به جز مهربونی به هم نمی دن. این طوری دیگه نامهربونی دنیا دیده نمیشه و هیچ اثری نداره.

باور کن خیلی خوشحالم از این که میبینم بادوستانی مطمئن و مهربون، حالت خوبه و از رنج های دنیا، تقریبا در امونی.

بانو جان! ورای هرجوابی که می خوای بهم بدی، ازت می خوام برام دعا کنی که این ایام پر اضطراب رو بگذرونم و در نهایت یک اضطراب برام بمونه و اونم جواب تو باشه.

جوابی که وقتی بهش فکر می کنم و انتظارش رو میکشم، قلبم به تپش میفته و فاصله بین هر تپش، به اندازه یک روز!!! می گذره.

بانو جان! امشب به جز دعایی از ته قلبم برای قلب مهربونت، چیزی دیگه ندارم

پس به خدا، مهربون ترین مهربونای عالم می سپارمت و امیداورم در آغوشش که امن ترین آغوشهاست، راحت به خواب بری و خوابهای زیبا ببینی

خدانگهدارت عزیز تر از جانم


به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی من! زیباترین ماهی فراموش کار! اقیانوس بی کران خداوند:)
امشب حالت چطوره؟ خوبی؟
گفتم این دفعه بزنم تو خط محاوره و از این همه تکلف رها بشم. رها مثل خودت.
بانو جان! امروزم تنها بودم. امروزم به لطف مادر بزرگ، خونه موندم و خلوت کردم. خلوتی با یاد تو :) واقعا افطاری که لذتش فقط در سر سفره هست و بعدش تموم میشه، ارزش نداره که به خاطرش لذت پایدار خلوت کردن با یاد تو رو از دست بدم. 
خلوتی بدون هیچ مزاحمی
این بار هم خودم برای خودم تنها سفره انداختم و آبجوش نبات تهیه کردم و نان و پنیری و کمی هم سوپ و کمتری هم برنج ( از همون برنجایی که به شکل دمی گوجه درست میشه)
بعد دوباره به تو نگاه می کردم و چهره در محاقت رو تصور می کردم.
از تو می خوندم و باز هم اضطراب شدیدی که یعنی چی میشه؟
یعنی قبولم می کنی؟ یعنی به مقام لیاقت داشتن تو می رسم؟ یعنی اگه منو قبول کردی، پدرتم منو قبول می کنه؟ مادرت چطور؟ یا خواهرها؟
یعنی چطور از نظر مالی به تمکن کافی داشتن تو برسم؟ یعنی؟ یعنی؟ یعنی؟
میبینی چه زنجیروار از 0 تا صدش رو فکر کردم؟
باور کن، این صفرتا صد بعضی وقتا، ساعت ها ذهنمو درگیر می کنه.
پس فکر نکن یه بی خیالِ بی عارِِ لاتِ آسمون جُلی هستم که اومدم بدبختی تقسیم کنم
نه هرگز
یقین داشته باش که بودنت به من انرژی میده و می تونم با خیال راحتی که از همراهی تو بدست میارم، تمام دنیا رو وادار به تعظیم در برابر اراده م بکنم.
مطمئن باش قدرتشو دارم.
اینو تو این سال های اخیر فهمیدم. قدرت متقاعد کردن هرچه در دنیا و مربوط به دنیاست.
دنیایی که باید به  تو، محبوبم، دست کم آرامش نسبی مادی داشته باشی و بعد منم با اخلاقی که مدیون محیط خانواده م هستم، شیرین ترین لحظات رو برات بسازم. برامون بسازم. اصلاًً با هم بسازیم:)
بانو جان! چرا دیگه به من توجهی نداری؟ میدونی منظورم چیه
کاش صداقتم رو باور کنی و دوباره، به این مردی که می دونی اهل سوء استفاده نیست، توجه کنی.
مردی که قول داده هرچیزی رو که میگه بهش عمل کنه. مردی که قول داده هرچی شعار داده رو فراموش نکنه. 
مردی که می دونه، یک بانوی زیبا و مهربون، چقدر می تونه بعد از جلب شدن اعتمادش، آسیب پذیر تر بشه.
باور کن، این مرد، همه اینا رو می دونه. می دونه دوست داشتن و عشق چیه. می دونه امانت چیه. میدونه زیبایی و لطافت یعنی چی.
می دونه گل یعنی چی و پرپر شدن گل یعنی چی و این پرپر شدن چقدر دردناکه
می دونه وابسته کردن یعنی چی و بعد وابسته کردن، مسئولیت یعنی چی؟ (این مرد،تمام داستان شازده کوچولویی که براش خوندی رو نکته به نکته مد نظر داره)
.
بگذریم.
امشب شب بیست و ششم ماه رمضون هست و نهایتا چهار روز دیگه وقت داریم تا از این مهمونی حسابی توشه برداریم. توشه برداشتنی که صابخونه ناراحت نمیشه، حتی تشویق هم میکنه.
مثل پدربزرگی که وقتی داریم برمیگردیم خونه، تو جیبامون رو پر از خوراکی می کرد تا با خودمون ببریم. 
واقعاً هم همین طوره. خدا مثل پدر بزرگ که نوه رو دوست داره، بنده هاشو دوست داره و حتی از پدربزرگ هم مهربون تر:)
امشب دعا می کنم، یک رویای شاد و زیبا، از آقاجونت ببینی. آقاجونی که عاشقش بودی
تو هم دعا کن منم چنین رویایی از آقاجونم (بهش می گفتم حاج آقا) ببینم.
فکر کنم الان تو بهشت، همدیگه رو میشناسن و از کجا معلوم که همسایه هم نباشن. 
از کجا معلوم که امروز آقاجونت خونه حاج آقای من نرفته باشه و حاج آقای من، یه هندونه بزرگ و رسیده و قرمز، براش قاچ نکرده باشه.
راستی حاج آقای من هندونه خیلی دوست داشت :)
عزیزتر از جانم مزاحمت نمیشم. امشبم با آرزوی بهترین رویاها تو رو به خداوند میسپارم
بخواب مهربونم:) چشات خیلی خسته شدن:|
بخواب:) راحت بخواب:)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو!

سلام عزیز!

سلام مهربان!

به همین سرعت، به شب بیست و پنجم رسیدیم. شب های آخر انگار که سریع تر نیز می گذرند. آنچنان سریع که به هیچ کارت نمی رسی. بعید نیست کار شیطان باشد. آخر دوری از تو باید برای من زمان را کش آورد و طولانی کند. اما به سرعت می گذرد تا شاید فرصت تفکر و نوشتن نامه به تو را نیابم.

اما این فکر شیطان، خیال خامی بیش نیست. شیطان فکر کرده که اینگونه از میدان به در می روم. شیطان نمی داند که هرچند خیلی جاها! با او همراه شدم، اما خطوط قرمزی دارم که هرگز از آن ها عبور نکرده و همراه او نمی آیم.

بانوی من! امشب دوباره خداوند لطفی کرد و تنها شدم. فقط و فقط خودم هستم و خودم و خودم و البته خدایی از رگ گردن نزدیک ترم و شیطانی در بند که تلاش دارد با واسطه مرا بفریبد. و البته که یاد تو. وای از این یاد تو

وای از این یاد تو که دلم را چقدر زیبا صیقل داد. ببین وقتی که همراه تنهایی ام شود چه می شود. اکنون نیز همان زمان است. دلی که لحظه به لحظه با یاد تو صیقل می خورد و موقعیت ناب تنهایی، مغز را نیز به کمکش می آورد.

نمی دانم چقدر می دانی که چقدر عاشق تنهایی هستم. امشب هم به بهانه جا نداشتن ماشین، همراهشان نرفتم و خوشحال که دوباره تنها شدم.

نمی دانی تنهایی هایم چه خوش می گذرد و در عین حال دردش هم بیشتر است. درد دوری از تو را می گویم که بیشتر حس می شود.

آری این تنهایی خوب، فقط تا زمانی که تو کنارم نباشی خوب است و خوش می گذرد!

اما اگر موافقت کنی و همراهم شوی (همراهت شوم) دیگر تنهایی لذت ندارد. آن هنگام، اگر هر ساعت تنها و دور از تو باشم، برایم عذابی خالص است و به قول خدا! عذابی الیم (عذابی درد آور). راستی می توانم بپرسم نمراتم چند شده؟ میان ترم را چه کردم و پایان ترم را از چند نمره حساب کردی؟

راستی مثل استادم نمره اضافه هم می گذاری؟

شاید بگویی خدای اعتماد به نفسم. آخر می خواهم بگویم آن نمرات اضافه را برای گرفتن حداقل نمره 12! نمی خواهم. برای این می خواهم که برای اولین بار در جهان، بیشتر از معیار مبنا (20) بگیرم. مثلا 22. یا شاید هم 24.

بستگی دارد تو چقدر از آن بخشی که محاسبات ندارد، در امتحان بیاوری و نمره اضافه را نیز از همان بخش بیاوری.

عزیز تر از جانم! خیلی خوشحال شدم که حالت بهتر شده. هرچند که باز هم به من رویی نشان نمی دهی

به قول حافظ طور! 

سرو چمان من چرا رو به چمن نمی دهد؟*** .

مهربان من! انشاءالله از امشب آدم شده باشم و به موقع هر کاری که دارم انجام دهم. از همه به موقع تر، نوشتن نامه های روزانه ام برای تو.

مهربانم! فقط 6 روز دیگر باقیست. یعنی بعد از این 6 روز و بعد از تبریک عید فطر به تو مهربان ترین گل عالمم، دست کم جواب تبریکم را می شنوم؟ مثلاً  بگویی عید شما هم مبارک باشه

حتی بگویی: و همچنین 

حتی تر، فقط این را بنویسی: :)

نمی دانی سکوت چقدر زجر دارد. نمی دانی صدای سکوت چقدر گوش خراش است. کر کننده است.

نمی دانی.

نمی دانی.

نمی دانی.

شب به خیر و خدانگهدارت، بانوی مهربانم



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

باشگاه کوهنوردی ایثار ارز دیجیتال ایران ای قلم سوزلرینده اثر یوخ Original Emad نوشته های سنجاق قفلی وبلاگ محمد حسن بزرگی Ben Greedie Michelle